کف ّ نفس کردن. حفظ خود کردن. مواظب خود بودن. دم نزدن. بیخود سخن نگفتن. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر خود بدارند با خویشتن بزرگان که باشند از آن انجمن. فردوسی
کف ّ نفس کردن. حفظ خود کردن. مواظب خود بودن. دم نزدن. بیخود سخن نگفتن. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر خود بدارند با خویشتن بزرگان که باشند از آن انجمن. فردوسی
اندیشه و خیال کسی یاچیزی را داشتن. خواستار و خواهان بودن: هرکه سودای تو دارد چه غم از سود و زیانش نگران تو چه اندیشه ز بیم دگرانش. سعدی. جانم از پختن سودای وصال تو بسوخت تو من خام طمع بین که چه سودا دارم. سعدی. طالب وصل تو چون مفلس و اندیشۀ گنج حاصل آن است که سودای محالی دارد. سعدی. ، ارتباط و سروکار و معامله داشتن: نه کنون ربط به آن زلف چلیپا دارم من به این سلسله عمری است که سودا دارم. مخلص کاشی (از آنندراج). ، راست آمدن سودا. (آنندراج)
اندیشه و خیال کسی یاچیزی را داشتن. خواستار و خواهان بودن: هرکه سودای تو دارد چه غم از سود و زیانش نگران تو چه اندیشه ز بیم دگرانش. سعدی. جانم از پختن سودای وصال تو بسوخت تو من خام طمع بین که چه سودا دارم. سعدی. طالب وصل تو چون مفلس و اندیشۀ گنج حاصل آن است که سودای محالی دارد. سعدی. ، ارتباط و سروکار و معامله داشتن: نه کنون ربط به آن زلف چلیپا دارم من به این سلسله عمری است که سودا دارم. مخلص کاشی (از آنندراج). ، راست آمدن سودا. (آنندراج)